دوران خدمت سربازی ( قسمت اول )

سلام

سلامی وبلاگی به تمام دوستان و یاران عزیز و گرامی

 

السلام علیک یا ضامن آهو

السلام علیک یا غریب الغربا

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

 

میلاد امام رضا (ع) بر تمامی دوستداران و شیعه مبارک باد.

 

داشتم به عکسهای حرم نگاه می کردم که تابستان خودم و دوستانم گرفته بودند و داشتم یاد لحظه هایی که در آنجا بودیم و هر کس حال و هوای خاصی داشت و وقتی هم با خادمان داشتم حرف می زدم چیزهایی را می گفتند که تعجب می کردم از کسایی که اعتقادی به خدا و اسلام و … نداشتند اما زمانی که در صحنها بودند از از خادمها می خواستند که وقتی رفتند داخل دعایشان کنند.

آنها با این که اعتقادی به این چیزها ندارند حرمت و احترام امامزاده ها و حرمها را نگه می دارند اما ما که خود را مسلمان می نامیم در داخل حرم چشم چرانی می کنیم و یا داریم معامله و … می کنیم .

دوستان عزیزی که در این ایام و روز مبارک در کنار حرم مطهر امام رضا (ع) هستید من هم التماس دعا دارم و بجای ما هم زیارت کن و دعایمان کن.

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

امروز بعد از مدتها و ماهها به پادگان محل خدمتم رفتم تا هم دوستان را ببینم و هم یک نامه بگیرم پادگان چه پادگانی همه چیز به هم ریخته ، و دریگر رفاقت و دوستی در بین بچه ها نبود و ... انقدر که دیگر به سایه شان هم نمی توانستند اطمینان کنند . نمی دانم زمانی که ما بودیم هر چه هم بینمان بود زیراب زنی و ... نبود و در پیش کادر آنقدر هوای همدیگر و سربازان را داشتیم که حتی در جایی که ناحق بودیم خودمان را حق می دانستیم و ... اما حالا افسران بدتر از سرباز صفر شده اند و دیگر اخترامی برایشان نه کادر و نه سرباز قائل نیست و ... .

بگذارید از اولین روزهایی که به پادگان آمده بودم بگویم بعد از گذراندن دوره آموزشی وقتی به پادگان مربوطه معرفی شدم روز اول با مسئول گروهان قرارگاه حرفم شد و آن هم به خاطر این بود که ایشان لباس شخصی بودند و من که کسی را نمی شناختم آن روز من و دو تا از افسرها که با من آمده بودند در پادگان ماندیم و یکی هم نامردی نکرد و به افسر گروهان گفته بود که شب حال من را بگیره که همان شخص دوست صمیمی من شده و مثل بختک افتاده روی زندگیم و ... بعد از یک ماه که اکثر بچه ها و کادر را شناختم دیگر خدمت مثل روزهای اول نبود . مسئولم یک کارمند بود که خیلی خوش برخورد بود و آنقدر با هم صمیمی بودیم که هر وقت نمی آمد چنان برخورد می کردم که کسی نمی فهمید ایشان نیامده و من هم هر وقت نبودم ایشان همین کار را می کرد در کل شاید بگم بیشتر وقتها در مرخصی ساعتی بودم که روزانه می شد و گاهی اوقات هم بدون برگه خودم به خودم مرخصی می دادم تا این که یک روز قضیه لو رفت و آن زمانی بود که مسئول قسمت من را لباس شخصی در یکی از خیابانها دیده بود و ... با این همه دوران خدمت را برای خودمان با همه سختیها و بدیهایش خوش گذراندیم . یک روز به خاطر یک خطکش فلزی کم مانده بود که اکبر و ناصر را ممنوع الخروج کنم و مراسم تشیح  جنازه هم که برای خودش روزایی بود. آن روز که بیرون از پادگان مراسم می شد دیگه گروه ما را نمی شد پیدا کرد به اسم مراسم و سخنرانی  ... .

روزهایی که پاسبخش بودیم به جای اینکه سه نفر باشیم چندین نفر بودیم هر که دلش می گرفت یا حوصله نداشتمی آمد پادگان و تا صبح با هم بودیم و بازیهای بچه گانه که در آنجا از همه چیز بهتر بود شاه و وزیر و مینج و شطرنج و ... . ماه رمضان که هنگام افطاری خود بچه ها برای خودشان افطاری درست می کردند و یا از بیرون می خریدیم و شیرینی و میوه و از همه آنها جالبتر خریدن بامیه و زولبیه بود که گاهی اوقات ساعت یک یا دو شب می رفتیم و می خریدیمو یگی از بچه ها بود که اگر 10 کیلو بامیه و زولبیه را جلوش می گذاشتی می خورد و آخرش هم باز می گفت چقدر کم گرفته بودید و ... .

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

مگو با محرمان خویش هم ، راز دل خود را

که دارد محرم راز من و تو محرم دیگر

به روی عافی الماس اشکی دیدم و گفتم :

تعالی الله کجا زیبد بر این گل ، شبنم دیگر ؟

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

و این هم یک تفال از دیوان حافظ :

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش                 بـت سنگـیـن دل سیمین بنا گوش

نگـاری چـابکـی شــنگـی کـلـه دار               حـریـفـی مهـوشـی ترکـی قبا پوش

زتـاب آتــش ســـودای عــشــقــش                بـسـان دیگ دایــم مـیـزنـم جـوش

چـو پتیـراهـن شـوم آسـوده خـاط                 گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پـوسـیتده گـردد اسـتـخـتوانـم                نگـردد مـهـرش از جـانـم فراموش

دل و دیـنـم دل و دیـنـم ببرده است              برو دوشش برو دوشش برو دوش

                              دوای تــو دوای تــســت حـافـظ     

                              لب نوشش لب نوشش لب نوش

نظرات 2 + ارسال نظر
اکبر جمعه 2 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:45 ب.ظ http://akdi.blogsky.com

سلام
اولا من ممنوع الخروج نمیشدم چون تو مرخصی بودم بلکه ناصر و اون یکی بودن که ممنوع الخروج می شدن. در ضمن خب دیگه بهرحال مراسم که باشه و نباشه ما پایه قلیان و چایی هستیم.
مثل دیشب.
در ضمن هیشکی نمیتونه مثل من خدمت کنه باید تنوع طلب بود. و این طوری حال کرد.
من که خودم حال برگشتن به ستاد رو ندارم تو موانا حال می کنم اساسی.

سلام اکبر
خبرها را دارم راستش را بگو بازم برای مراسمات می‌رید یا نه با این که ما دیگه نیستیم اما خوب دارید با ... برای خودتان حال می‌کنید .... شنیدم که براتون شاخ شده و ... موفق باشی

ناصر پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:15 ب.ظ http://shahireshab.blogsky.com

سلام آش خور(البته دیگه قدیمی شده )
روز اول من گفتم حالت رو بگیرن چون میخواستم بعدا شاخ نشی برای ما (بیشتر بخاطر دایی جان ناپلئون ))
......
جریان خط کش هم که جالب بود
بخاطر هنرنمایی تو من و اکبر کم مونده بود یک شب ممنوع الخروج از پادگان بشیم!!!
....
عجب روزگاری بود سید
منم دارم یه اعتراف نامه مینویسم اگه کارام اجازه بدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد