سلام

سلامی به گرمی پرتو فروزان خورشید در این روزهای سرد پائیزی به شما دوستان و یاران.

زندگی روزهای سخت و خوش زیادی دارد .

***

رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

 

((سهراب سپهری ))

دوران خدمت سربازی ( قسمت اول )

سلام

سلامی وبلاگی به تمام دوستان و یاران عزیز و گرامی

 

السلام علیک یا ضامن آهو

السلام علیک یا غریب الغربا

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

 

میلاد امام رضا (ع) بر تمامی دوستداران و شیعه مبارک باد.

 

داشتم به عکسهای حرم نگاه می کردم که تابستان خودم و دوستانم گرفته بودند و داشتم یاد لحظه هایی که در آنجا بودیم و هر کس حال و هوای خاصی داشت و وقتی هم با خادمان داشتم حرف می زدم چیزهایی را می گفتند که تعجب می کردم از کسایی که اعتقادی به خدا و اسلام و … نداشتند اما زمانی که در صحنها بودند از از خادمها می خواستند که وقتی رفتند داخل دعایشان کنند.

آنها با این که اعتقادی به این چیزها ندارند حرمت و احترام امامزاده ها و حرمها را نگه می دارند اما ما که خود را مسلمان می نامیم در داخل حرم چشم چرانی می کنیم و یا داریم معامله و … می کنیم .

دوستان عزیزی که در این ایام و روز مبارک در کنار حرم مطهر امام رضا (ع) هستید من هم التماس دعا دارم و بجای ما هم زیارت کن و دعایمان کن.

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

امروز بعد از مدتها و ماهها به پادگان محل خدمتم رفتم تا هم دوستان را ببینم و هم یک نامه بگیرم پادگان چه پادگانی همه چیز به هم ریخته ، و دریگر رفاقت و دوستی در بین بچه ها نبود و ... انقدر که دیگر به سایه شان هم نمی توانستند اطمینان کنند . نمی دانم زمانی که ما بودیم هر چه هم بینمان بود زیراب زنی و ... نبود و در پیش کادر آنقدر هوای همدیگر و سربازان را داشتیم که حتی در جایی که ناحق بودیم خودمان را حق می دانستیم و ... اما حالا افسران بدتر از سرباز صفر شده اند و دیگر اخترامی برایشان نه کادر و نه سرباز قائل نیست و ... .

بگذارید از اولین روزهایی که به پادگان آمده بودم بگویم بعد از گذراندن دوره آموزشی وقتی به پادگان مربوطه معرفی شدم روز اول با مسئول گروهان قرارگاه حرفم شد و آن هم به خاطر این بود که ایشان لباس شخصی بودند و من که کسی را نمی شناختم آن روز من و دو تا از افسرها که با من آمده بودند در پادگان ماندیم و یکی هم نامردی نکرد و به افسر گروهان گفته بود که شب حال من را بگیره که همان شخص دوست صمیمی من شده و مثل بختک افتاده روی زندگیم و ... بعد از یک ماه که اکثر بچه ها و کادر را شناختم دیگر خدمت مثل روزهای اول نبود . مسئولم یک کارمند بود که خیلی خوش برخورد بود و آنقدر با هم صمیمی بودیم که هر وقت نمی آمد چنان برخورد می کردم که کسی نمی فهمید ایشان نیامده و من هم هر وقت نبودم ایشان همین کار را می کرد در کل شاید بگم بیشتر وقتها در مرخصی ساعتی بودم که روزانه می شد و گاهی اوقات هم بدون برگه خودم به خودم مرخصی می دادم تا این که یک روز قضیه لو رفت و آن زمانی بود که مسئول قسمت من را لباس شخصی در یکی از خیابانها دیده بود و ... با این همه دوران خدمت را برای خودمان با همه سختیها و بدیهایش خوش گذراندیم . یک روز به خاطر یک خطکش فلزی کم مانده بود که اکبر و ناصر را ممنوع الخروج کنم و مراسم تشیح  جنازه هم که برای خودش روزایی بود. آن روز که بیرون از پادگان مراسم می شد دیگه گروه ما را نمی شد پیدا کرد به اسم مراسم و سخنرانی  ... .

روزهایی که پاسبخش بودیم به جای اینکه سه نفر باشیم چندین نفر بودیم هر که دلش می گرفت یا حوصله نداشتمی آمد پادگان و تا صبح با هم بودیم و بازیهای بچه گانه که در آنجا از همه چیز بهتر بود شاه و وزیر و مینج و شطرنج و ... . ماه رمضان که هنگام افطاری خود بچه ها برای خودشان افطاری درست می کردند و یا از بیرون می خریدیم و شیرینی و میوه و از همه آنها جالبتر خریدن بامیه و زولبیه بود که گاهی اوقات ساعت یک یا دو شب می رفتیم و می خریدیمو یگی از بچه ها بود که اگر 10 کیلو بامیه و زولبیه را جلوش می گذاشتی می خورد و آخرش هم باز می گفت چقدر کم گرفته بودید و ... .

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

مگو با محرمان خویش هم ، راز دل خود را

که دارد محرم راز من و تو محرم دیگر

به روی عافی الماس اشکی دیدم و گفتم :

تعالی الله کجا زیبد بر این گل ، شبنم دیگر ؟

۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩ ۩

و این هم یک تفال از دیوان حافظ :

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش                 بـت سنگـیـن دل سیمین بنا گوش

نگـاری چـابکـی شــنگـی کـلـه دار               حـریـفـی مهـوشـی ترکـی قبا پوش

زتـاب آتــش ســـودای عــشــقــش                بـسـان دیگ دایــم مـیـزنـم جـوش

چـو پتیـراهـن شـوم آسـوده خـاط                 گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پـوسـیتده گـردد اسـتـخـتوانـم                نگـردد مـهـرش از جـانـم فراموش

دل و دیـنـم دل و دیـنـم ببرده است              برو دوشش برو دوشش برو دوش

                              دوای تــو دوای تــســت حـافـظ     

                              لب نوشش لب نوشش لب نوش

روزهای پائیزی

دوستان عزیز گاهی انسان کارهای اشتباهی انجام می‌دهد که در آن زمان قبول نمی کند اما با گذشت زمان می‌فهمد که خیلی کارهای اشتباهی انجام داده است. یکی از آن موارد که در باره خودم می‌توانم بگویم اطمینان بیش از حد به دوستان و آشنایان است تا این که خلافش برایم مشخص بشه و یکی دیگر از این موارد اعتقادات و باورهای غلطی که دارم و به خاطرش می‌توانم بگویم که زندگیم و گذشته و آینده‌ام را باخته‌ام و حتی می‌توانم بگویم راه برگشتی هم ندارم و در این منجلاب و باتلاق گیر کرده‌ام و کسی هم نمی تواند کمکم کند و ... .

بیشتر وقتها که بیکارم و مشغولیتی ندارم به گذشته فکر می‌کنم و به کارهایی که انجام داده‌ام و ... اما ای کاش همیشه مشغولیتی داشتم تا فکرهای بیخود و گذشته سیاهم از من دوری می‌کرد و به آن فکر نمی‌کردم .

...

...

...

 


 

این روزها تنها فکری که در ذهنم دارم و آن را برای تقویت روحیه‌ام پرو بالش می‌دهم داشتن روزهای خوش در آینده و رسیدن به چند چیز که می‌خواهم و حتی اگر امکان داشته باشه حاضرم تمام روزهای باقی مانده از زندگی و عمرم را بدهم تا به این آرزوها برسم و ... اما افرادی مثل من خیلی مشکله که به این مرتبه برسند و ... .

گاهی به این فکر می‌کنم چرا ما تا زمانی که کودکیم می‌خواهیم زود بزرگ بشویم اما زمانی که بزرگ شده‌ایم می‌گوئیم ای کاش در دوران بچه گیمان بودیم و هیچ مسئولیتی نداشتیم و از دنیا هیچ چیز نمی‌دانستیم.


روزها می‌گذرد و در این روزهایی که گذشته تجربه و خاطره برای آینده و آیندگان ذخیره می‌کنیم اما به این فکر نیستیم که شاید فردایی وجود نداشته باشه و همان لحظه آخرین ثانیه‌های زندگیمان باشد و ... .

پس بیائید از این ثانیه ها بیشترین استفاده را بکنیم تا دیگر پشیمان آن نشویم.


 در نوشته‌های آینده مطالبی را در مورد خودم و دوران دانشگاه و خدمت می‌نویسم و مطالبی را هم در باره دوستان و اگر عمری باقی بود در باره سنگ صبورم هم چیزهایی برایتان می‌نویسم .

با آرزوی روزهای شاد و خندان برای شما دوستان و همراهان عزیز.

در پناه و نگهبان حق باشید